«دوران جوانى رسول خدا در سه مرحله سپرى شد: چوپانى، تجارت، خدمت به خلق.
در روايت است كه پيامبر فرمود:
ما مِنْ نبىٍّ إلّاوَقَدْ رَعى الْغَنَمَ قيلَ وَأَنْتَ يا رَسُول اللَّه، فقال: انا رَعَيْتُها لِأهْلِ مَكَّةَ بالْقَراريط.(بحارالانوار:۶۱/۱۱۷-باب۲)
هيچ پيغمبرى نيست مگر اين كه شبانى گوسپند كرده است، گفتند: اى رسول خدا! حتّى شما؟ فرمود: آرى و من هم براى اهل مكّه در «قراريط» گوسپند چرانى كردهام.
از ابوسلمة بن عبدالرحمن روايت شده كه گروهى ميوههاى درخت اراك را به حضور رسول خدا صلى الله عليه و آله آوردند، فرمود:
بر شما باد كه سياهترها را جمع كنيد و من وقتى چوپان گوسپندان بودم چنان مىكردم. گفتند: مگر شما هم گوسپند مىچراندهاى؟ فرمود: آرى، و هيچ پيامبرى نيست مگر اين كه گوسپند چرانده است.(الاستذکار:۸/۵۰۴والتمهید:۲۴/۳۴۵)او در سن حدود بيست و چهار سالگى گلهاى از گوسپندان را همچون موساى كليم به پيش مىانداخت و خود به دنبالشان راه به صحرا و كوهساران مىبرد.
چوپانى گوسپندان را پيشه خود ساخته بود، تا روزى هم اين گله گم كرده راه و بدبخت را كه از شش طرف در چنگ گرگهاى شهوت و غضب و ظلم و دروغ و مناهى و ملاهى گرفتار بودند از خطر برهاند و به صراط مستقيم حق هدايت نمايد.
ملاقات محمد صلى الله عليه و آله با خديجه عليها السلام براى تجارت
محمّد صلى الله عليه و آله خانه عمويش ابوطالب به سر مىبرد و براى مردم چوپانى مىكرد تا يك روز ...
ديگر در اين كار هم سودى نيست چه بايد كرد؟ محمّد چشمان پر مهرش را بر روى عموى نازنينش دوخت و گفت: آيا چه كارى مىتوانم انجام بدهم؟
- آن كار كه اجداد تو داشتند: تجارت، آرى، تجارت اى عزيز دل من. سپس به وى پيشنهاد كرد، خديجه از بزرگترين ثروتمندان شهر است و دامنه تجارت او به مصر و حبشه كشيده شده، دنبال مرد امينى مىگردد كه برنامه تجارت خود را به عهده او بگذارد، فرزندم خود را به او معرّفى كن.
مناعت و بلندى و عظمت روح پيامبر، مانع از آن بود كه مستقيماً بدون هيچ سابقه و درخواستى پيش خديجه برود و پيشنهاد خود را مطرح سازد، به همين خاطر به عموى خود گفت: شايد خود او دنبال من بفرستد. اتفاقاً چنين هم شد، خديجه كسى را دنبال محمّد صلى الله عليه و آله فرستاد و حضرت را براى مذاكره دعوت كرد.
چون به خانه خديجه آمد به او گفت: چيزى كه مرا شيفته تو نموده است همان راستگويى، امانتدارى و اخلاق پسنديده تو است و من حاضرم دو برابر آنچه به ديگران مىدهم به تو تقديم نمايم و دو غلام خود را با تو همراه مىكنم تا در تمام امور فرمانبر تو باشند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله جريان ملاقات با خديجه را با عموى بزرگوارش ابوطالب عليه السلام در ميان گذارد، وى در جواب برادرزادهاش گفت: اين برنامه وسيلهاى است براى زندگى كه خداوند براى تو مقرّر فرموده است.
كاروان قريش آماده رفتن شد، كالاى تجارتى خديجه هم با كاروان بود، در اين هنگام خديجه شترى راهوار و مقدارى اجناس گرانبها در اختيار وكيل خود گذارد و ضمناً به دو غلام خود دستور داد كه در تمام مراحل كمال ادب را به جا آورند و هر چه او انجام داد اعتراض ننمايند و در هر حال مطيع او باشند.
كاروان به مقصد رسيد و همگى در اين مسافرت سود بردند، ولى محمّد از همه بيشتر و چيزهايى نيز براى فروش در بازار تِهامه خريد.
كاروان پس از پيروزى كامل راه مكّه را پيش گرفت. محمّد در اين سفر براى بار دوم از ديار عاد و ثمود گذشت، سكوت مرگبارى كه در محيط زندگى آن قوم سركش حكمفرما بود، او را بيشتر به عوالم ديگر متوجّه ساخت. علاوه بر اين، خاطرات سفر سابق تجديد شد، به ياد روزى افتاد كه همراه عموى خود همين بيابانها را پشت سر مىگذاشت. كاروان به مكّه نزديك شد، ميسره رو به رسول خدا نمود و گفت: چه بهتر شما پيش از ما وارد مكّه شويد و خديجه را از جريان تجارت و سود بى سابقهاى كه امسال نصيب ما گشته آگاه سازيد. پيامبر صلى الله عليه و آله در حالى كه خديجه در غرفه خود نشسته بود وارد مكّه شد، خديجه به استقبال او دويد و او را وارد غرفه نمود. پيامبر با بيان شيرين خود جريان سفر تجارتى را شرح داد. چيزى نگذشت كه ميسره وارد شد و آنچه را در اين سفر ديده بود- كه تمام آنها بر عظمت و معنويت محمّد امين صلى الله عليه و آله گواهى مىداد- براى خديجه تعريف كرد.
از جمله وقتى به بُصْرى رسيديم من و محمّد زير درختى فرود آمديم، راهبى به نام نسطورا در آن جا بود، گفت: زير اين درخت هرگز غير از پيامبر فرود نمىآيد، سپس از من پرسيد آيا در چشمان اين جوان سرخى ديده مىشود؟ گفتم: آرى، گفت: او پيامبر و خاتم انبياست.
از جمله در وقت داد و ستد با تاجرى بر سر موضوعى اختلاف پيدا كرد، آن مرد گفت: به لات و عُزّى سوگند بخور تا من سخن تو را بپذيرم، امين در پاسخ او گفت:
پستترين و مبغوضترين موجودات پيش من همان لات و عزّى است كه تو آنها را مىپرستى.»(فروغ ابدیت:۱۸۳-۱۸۸/برگرفته ازحدیث«ازشبانی تاتجارت»ترجمه نهایةالإرب:۱۰۲/بحارالانوار:۱۵/۱۸.)
پيامبر و حِلْف الفضول
«بيست سال قبل از بعثت، مردى در ماه ذوالقعده وارد مكّه شد و متاعى در دست داشت، عاص بن وائل آن را خريد و پولى كه متعهّد شده بود بپردازد نپرداخت. ميان آنان مشاجره شد. آن مرد ديد قريش در كنار كعبه نشستهاند. در برابر آنان ناله زد، اشعارى سرود، قلوب مردانى كه در عروقشان غيرت در جريان بود تكان داد، از آن ميان زبير بن عبدالمطّلب برخاست و عدّهاى نيز با او همصدا شده در خانه عبداللَّه بن جدعان انجمن كردند و با هم پيمان بستند و هم قسم شدند كه دست به اتّحاد و اتّفاق بزنند و تا آن جا كه امكانات اجازه مىدهد حقوق مظلوم را از ظالم بگيرند.
مراسم پيمان تمام شد، از آن جا برخاستند و به سوى عاص بن وائل آمدند و متاعى را كه خريده و عوض آن را نداده بود از وى گرفته به صاحبش تحويل دادند.
محمّد صلى الله عليه و آله در اين پيمان كه حيات مظلومان را بيمه مىكرد شركت جست و خود درباره عظمت اين پيمان جملههايى فرموده است از جمله:
«در خانه عبداللَّه جدعان شاهد پيمانى شدم كه اگر امروز هم (أيّام بعثت) مرا به آن پيمان بخوانند اجابت مىكنم. من حاضر نيستم پيمان خود را بشكنم اگر چه در برابر آن گرانبهاترين نعمت را در اختيارم بگذارند».
ورود محمّد به حوزه اين پيمان و سعى و كوششى كه در خدمت به مظلومان و محرومان داشت آن چنان به آن ارزش بخشيد و آن را تحت عنوان «حِلْف الفضول» چنان محكم و استوار ساخت كه نسل آينده نيز خود را موظّف مىديد به مفاد آن عمل نمايد.
گواه مطلب جريانى است كه در دوران فرماندارى وليد بن عُتبه برادر زاده معاوية بن ابى سفيان كه از طرف او حاكم مدينه بود اتّفاق افتاد.
سالار شهيدان حضرت حسين عليه السلام كه در سراسر عمر خود زير بار ستم نرفت بر سر مالى با حاكم مدينه كه همواره به قدرت هاى محلّى و مركزى تكيه كرده اجحاف مىنمود اختلاف پيدا كرد. امام براى درهم شكستن اساس ستم و آشنا نمودن ديگران به حقّ خود، رو به فرماندار مدينه كرد و گفت:
به خدا سوگند! هر گاه بر من اجحاف كنى دست به قبضه شمشير مىبرم و در مسجد رسول خدا مىايستم و مردم را به آن پيمانى كه پدران و نياكان آنها بنيان گذار آن بودند دعوت مىنمايم. از آن ميان عبداللَّه بن زبير برخاست و همين جمله را تكرار كرد و ضمناً افزود: نهضت مىكنيم و حقّ او را مىگيريم و يا اين كه در اين راه كشته مىشويم.
دعوت حسين عليه السلام كمكم به گوش همه افراد غيور مانند مِسوَر بن مَخرَمه و عبدالرحمان بن عثمان رسيد و تمام لبّيك گويان به آستان مقدّس حسينى شتافتند و در نتيجه فرماندار از جريان وحشت كرد و دست از اجحاف برداشت.»(فروغ ابدیت به نقل ازسیره حلبی:۱/۱۵۵-۱۵۷)
منبع:کتاب تفسیروشرح صحیفه سجادیه جلددوم